اگر نوشته من و بی اتاقی را خوانده باشید احتمالا مشتاق هستید که ادامه داستان را بخوانید. امروز که حس و حال عجیبی دارم و باز بغض راه نفسم را بسته دلم خواست برگردم به آن روزها. و درباره اتاق سر و کوچک ته زیر زمین خاطراتم را مرور کنم.
امروز که داشتم به خانه برمیگشتم تصویر غول وحشتناکی که این روزها همیشه با آن دهان گشادش به من میخندد را دیدم. هر روز موقع برگشت به خانه درست روبروی من در زمینهای از دامنههای کوه سهند دودکش بلند نیروگاه بناب همچون غول سیاه و کثیفی که دود تاریک و بلندی از سرش به آسمان میرود قابل مشاهده است. همیشه با دیدن این صحنه یاد فیلم چرنوبیل میافتم و احساس بدبختی میکنم. و دلم میخواهد برگردم به دوران کودکی و نوجوانی که تنها دغدغهام درس خواندن بود و قبولی در دانشگاه.
هیچ چیزی برایم مشکل محسوب نمیشد و با همه چیز میساختم تا به هدفم برسم. و آن اتاق کوچک سرد و نم دروازهای بود که قرار بود من را به سمت موفقیت و دانشگاه خوب هدایت کند.
بابا میز کوچکی هم ساخته بود و یک صندلی دست دوم نرم و راحت، دیگر فضا را برای درس خواندن تکمیل کرده بود. من با اشتیاق تمام کتابهایم را به اتاق کوچک خودم منتقل کردم. اتاقی که مخصوص من بود و میتوانستم در آن خلوت کنم و درس بخوانم و کسی مزاحمم نشود.
دیوارها را با دست خط خودم میآراستم یعنی تا جایی که یادم میآید دیوارهای اتاق محلی بود برای نوشتن اهداف و آرزوهایم. آخر آن زمان مجله موفقیت تنها مجلهای بود که با دوستم ساناز با اشتیاق تهیهاش میکردیم و خط به خطش را میخواندیم و حتما از آن مجله بود که یاد گرفته بودم اهدافم را جلوی چشمم داشته باشم و هر روز به آنها فکر کنم.
چقدر خلوت کردن در اتاقی که مخصوص خودم بود برای من که نوجوانی درونگرا بودم لذت بخش بود. آن روزها خوشبختانه تلفن همراه و شبکه مجازی در کار نبود که خلوت من را بدزدند و از من بگیرند. خلوت تمام و کمال برای من بود و بس.
در آن خلوت ساعتها ادبیات و زبان فارسی میخواندم. دلیلش را به خوبی میدانم چون عاشق معلم ادبیاتم بودم و البته عاشق این که در آزمونها هفتگی ادبیات بهترین درصد کلاس را کسب کنم.
با هر کلمه و نقطه به نقطهی کتاب ادبیات عشق بازی میکردم. کاش در آن روزها نوشتن را بلد بودم و یا دچار نوشتن میشدم. حیف که معلم ادبیات ما را به نوشتن تشویق نکرد. شاید آنهمه عشق و علاقه باعث میشد من خیلی خیلی پیشتر نوشتن را شروع کنم و تا به حال دستاورد هایی نیز در زمینه نوشتن کسب کرده بودم.
به هر حال آن اتاق رازهای من را در دل خود محفوظ نگه میداشت. رازهای نوجوانی که میخواست سکویی پیدا کند برای پریدن از سوی فقر به سوی موفقیت و کار و درآمد. آن روزها با مامان که بیرون میرفتیم راجع به آینده حرف میزدیم و یادمی میآید در یکی از این قدم زدن ها به مامان قول دادم او را به آرزوهایش برسانم.
اما نمیدانم که تا به اکنون آیا توانستهام به این قول عمل کنم یا نه.
با قبولی در کنکور دیگر آن اتاق متروکه ماند و کسی از آن استفاده نکرد تا چند سال اخیر که کل آن خانه ویران شد و تبدیل شد به حیاطی بزرگ و سبز که مادر در آن سبزی میکارد و گلهای رز پرورش میدهد و بابا در گوشهای از آن برای خودش دارقالی برپا کرده و عمر و چشمانش را برای جان بخشیدن به گلهای قالی به بهایی ناچیز میفروشد.
بعدتر که ازدواج کردم در خانهی کوچکی که داشتیم بازهم من اتاقی که فقط برای خودم باشد نداشتم و حتی بعدتر وقتی خانهای بزرگتر میساختیم با بی فکری تمام برای خودم اتاقی دست و پا نکردم که وقتی میخواهم از عالم و آدم بگریزم در آن پناه بگیرم.
و حالا که دارم این نوشته را مینویسم به خودم قول میدهم اگر دوباره شانسی پیدا کنم که خانهای جدید برای خودمان دست و پا کنیم حتما برای خودم یک اتاق به هر بهایی (حتی کوچک شدن آشپزخانه) مهیا کنم. اتاقی که بتوانم درش را قفل کنم و روی درآن بنویسم: “من تا یک ساعت آینده مشغول مطالعه هستم. لطفا بعدا مراجعه کنید”