اول صبح باناامیدی سایت رو باز کردم. اولش فکر کردم اشتباه میبینم ولی وقتی صفحه رو رفرش کردم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم🥺
سایت برگشته بود. بعد از کلی استرس و تیکت زدن به شرکت هاست وسوال پرسیدن از آقای قائدی، تا دیشب هیچ اتفاقی رخ نداده بود ولی خوشبختانه برگشته بود سایت عزیزم.
امروز برای جبران این دو روز باید بیشتر بنویسم✌🏻
ساعت ۷:۵۶ در آموزشگاه نشستهام و منتظر هستم که بچه ها بیاییند و امتحان بگیرند. دیشب برگه ها را برای میثم ارسال کردم که پرینت کند و ببرد خونه. وقتی برادر آدم اهل فن است و مغازه چاپ و تکثیر دارد دیگر نیازی نیست که دستگاه چاپگر برای خودش بخرد. کافی هست کار را به کاردان بسپارد و با خیال راحت به بقیه کارها پرداخت.
صبح ساعت هفت و بیست رزناز رو دم در مدرسه پیاده کردم. همش میخندید و سرخوش بود. هوا تاریک بود و دلم خواست کاش سنم پایین بود. همسن رزناز یا حتی کوچکتر.
رفتم دم در خانه پدری و با ترس که در خواب اذیتشون نکنم به آرامی زنگ را با همان ریتم همیشگی فشار دادم. این رمز من است. اینجوری زنگ که میزنم مامان میفهمد پشت در چه کسی هست. در را باز کرد. از دالان جلوی خانه رد شدم و به حیاط رسیدم. مامان خواب آلود برگه ها رو تو دستش گرفته بود و پشت در شیشه ای ایستاده بود. به رنگ رویش که نگاه کردم خیلی خوب بود. خوشحالم که حالش بهتر شده. برگه ها را گرفتم و ازش عذر خواهی کردم که بیدارش کردم و آمدم به سمت ماشین. سرمای بیرون به وجودم نشسته بود. با خودم گفتم لوس نباش. این که سرمای خاصی نیست. اصلا هوا به جای اینکه شبیه هوای دی و بهمن باشد، شبیه هوای اردیبهشت هست با آلودگی و سیاهی فراوان ناشی از سوخت مازوت.
نشستم در ماشین، آن نگرانی که صبح دلم را میشوراند برطرف شده بود، دلم میخواست کافهای چیزی باشد که بروم صبحانه خوشایندی آنها میل کنم اما شهر من در کل مرده است. روح زندگی را نمیتوان اول صبح جایی پیدا کرد. تیپ و ظاهر مردان و زنان اینجا خیلی پایینتر از سطح معمول است و نمیتوان مکانی زیبا را برای نشستن و یا وقت گذراندن پیدا کرد.
به آموزشگاه که رسیدم هنوز نیم ساعت مانده بود تا بچه ها بیاییند. بساطم را چیدم روی میز و آماده شدم برای کلاس.
نشستم به چک کردن گوشی و اتصال لب تاب به مانیتور کلاس و کمی هم کتاب خوانی.
الان بچه ها آمده اند و مشغول پاسخ دادن به امتحان هستند و من مشغول نوشتن. کاش همیشه امکان این بود که موقع امتحان دادن بچه ها من بتوانم بنویسم.