امروز روز خوبی بود. تا به الان که اینگونه بوده است.
ساعت ۶ صبح:وقتی بی هوا بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم پنج و نیم بود. با خودم فکر کردم که چه خوب، میتوانم بازهم چند صفحهای کتاب بخوانم تا زمان مدرسه رفتن فرا برسد.
اما انرژی کم باعث شد کمی در جایم با چشمانی بسته اما ذهنی پر از فکر کارهای امروز، بمانم. وقتی که واقعا از رختخواب کنده شدم ساعت شش شده بود. احساس کردم به شدت نیاز به حرکات ورزشی دارم. شروع کردم به حرکات آرام و کششی که مربی آموزش داده بود. به تدریج حس خیلی خوبی به سراغم آمد. بدنم بیدار شد و برای شروع یک روز خوب آمادهتر شدم.
کیفم را خالی کردم و تبلت و سیم و کتابهای اضافی را بیرون گذاشتم چون امروز قرار بود با بچهها به بازدید برویم و میدانستم که در پیادهروی کیف سنگین میتواند اذیتم کند. چند جمله از متنهایی که در گوشی ذخیره کرده بودم را در دفتر یادداشتم رونویسی کردم.
ساعت ۷ صبح: لقمهای از نان سنتی و نرمی که از دیشب برای خودم در سفره گذاشته بودم و پنیر گرفتم و در کیف گذاشتم و ظرف آب باشگاه را هم پر کردم و کمی عرق خوش عطر که روی میز بود را به آب اضافه کردم و با بساط آماده از خانه زدم بیرون. وقتی به حیاط رسیدم واقعا تعجب کردم. همه جا سفید بود و برف سبکی درحال باریدن بود.
زیبا و متین و اصیل. این اولین برفی بود که میبارید. پارک روبروی خانه و درختان سفیدپوشش مرا به خود جذب میکرد. میخواستم بدوم و در زیر دانه های برف مثل کودکی شادمانی کنم. اما مجبور بودم ماشین را راه بیندازم و به مدرسه بروم.
امیر به کمک آمد و من را به مدرسه رساند.
ساعت هفت و چهل دقیقه: در کلاس دهمیهای تجربی بودم که نقل مکان کرده بودند به کلاس دوازدهمی ها و از سر و صدای مداوم موتورخانهی سیستم گرمایشی مدرسه رهایی یافته بودند.
برخی از بچهها اصرار داشتند برویم و زیر برف بازی کنیم و درس نخوانیم. اما تجربه به من ثابت کرده در این مواقع باید خویشتن خویش نگه دارم و زود احساساتی نشوم.
نباید در آموزش کم کاری کنم و تا زمانی که به برنامهای که برای آن روز داشتم نرسیدهام انجام هرگونه کار تفریحی حتی آنهایی که مورد علاقه من هستند ممنوع به حساب میآید.
از کار و انرژی سؤال حل کردیم و تمرینهایی به بچهها سپردم تا برای هفته آینده حل کنند و بیاورند.
میدانم که وظیفه شناس هستند و به خوبی از پس تمرینها بر خواهند آمد.
ساعت هشت و چهل دقیقه بود که در باز شد و یکی از بچهها گفت اتوبوس آمده و من باید بروم. برخی از بچهها خوشحال شدند که بیست دقیقه پایان کلاس دیگر نیستم و قرار نیست درس بخوانند. عدهای دیگر دوست داشتند با ما بیایند. کاش میشد که بیایند…
با بچههای دهم ریاضی به سمت اتوبوس روانه شدیم و در مسیر برفی جاده ذوق کردیم. گشتن داخل نیروگاه آن هم زیر برف نمیدانم چرا لذت بخش بود.
شاید حضور بچهها و برف باهم این احساس را ایجاد میکرد.
در بخشی از برنامه بازدید در اتاق کنفرانس نیروگاه با چای پذیرایی شدیم و مهندسی خوش صحبت و خوش بیان در مورد نحوه تولید انرژی و انواع نیروگاهها و اطلاعات علمی دیگر صحبت کرد. برای من که این صحبت ها بسیار جذاب بودند و احساس میکردم که آقای مهندس حتما در کار دریس فیزیک هم دستی دارند. چون به زیبایی و قدرت یک معلم کلمات را پشت سرهم میچیدند و علم را با زبانی ساده به دانش آموزان ارائه میدادند.
اینجا به این نتیجه رسیدم که چه خوب بخشی از برنامه بازدید توسط ایشان این چنین ارائه شد. وقتی کسی سخن میگوید و این چنین قدرت بیان خود را با علم میآمیزد چقدر دانستنهایمان سادهتر صورت میپذیرد.
عکس گرفتن ممنوع بود اما با این وجود چندتایی عکس یواشکی هم گرفتیم. و از بخشهای مختلف بازدید کردیم و بچهها سوالهایی پرسیدند و مهندسین جواب دادند.
ساعت ۱۲ بود که دیگر سوار اتوبوس شده بودیم و داشتیم به سمت مدرسه حرکت میکردیم.