روزهایی که گذشت ۲

در نوشته قبلی که سر کلاس و موقع امتحان دادن بچه ها نوشتم میخواستم راجع به چند اتفاقی که رخ داده بود حرف بزنم که وقت نشد و دکمه انتشار رو با عجله فشار دادم.

و بعد از اون هم روزهای پرکار و ساعات بدون فراغت پشت سر هم فرا رسیدند و دیگر حتی فکر نوشتن هم از سرم پرید.

روز یکشنه طبق معمول سر یکی از کلاسها در وقتی که قرار بود بچه ها مطالب تخته پر شده را به دفتر خودشون منتقل کنند، از گوشی خودم یک موسیقی باز کردم. این کار رو دوست دارم و بچه ها هم نظر مثبتی روی این موضوع دارند. حتی یک عده خیلی ذوق میکنند و به خاطر همین موضوع از بودن در کلاس فیزیک لذت میبرند.

و به این ترتیب گاهی علیرضا قربانی گاهی هم معین و شاید هم بانو هایده مهمان کلاسهای فیزیک شوند. آن روز دیگر بچه ها تخته را پاک‌نویس کرده بودند و موسیقی هم قطع شده بود و من با زحمت فراوان د رحال استخراج مطالب شیمی نهم از پس ذهنم بودم که در باز شد و معاون مهربان مدرسه وارد شد و ازم خواست که بیرون بروم چون مدیر با من کار دارد!

با اینکه ایشان را دوست دارم اما از پیشنهادی که دادند جا خوردم! از من دعوت میکردند که بروم و در خوردن صبحانه با آنها همراهی کنم. یعنی کلاس درس را ول کنم به امان خدا و وبروم در دفتر و به خوردن صبحانه مشغول شوم. واقعا این درجه از اهمیت دادن به کلاس درس برایم عجیب بود!

با یک جلسه و نیم در طول هفته مطمئن هستم که تا آخر سال برای تدریس علوم وقت کم خواهم آورد و این پیشنهاد یعنی کلی وقت از دست رفته برای من و دانش آموزانم.

پبشنهاد را رد کردم و به کلاس برگشتم و از دیدن چشمهای نگران بچه ها بیشتر شوکه شدم. خیلی نگران بودند و با چشمان جستجوگر خودشان ازم میخواستند بگم که معاون چرا من رو صدا کرده!

در این بین یکی گفت خانم دعواتون کردند؟

گفتم چرا باید دعوام کنند؟

گفت: چون توی کلاس موسیقی پخش میکنید.

یک لحظه تنم لرزید! از اینهمه ترس و اضطرابی که بچه ها به خاطر معلمشون متحمل شدند. آن هم برای چه؟ برای پخش موسیقی!

چه طرز تفکری در مدرسه حاکم بوده که بچه ها باید از چنین موضوعی بترسند!

چقدر در اعماق جامعه کوته فکری و تحجر و خیلی چیزهای بد دیگر رواج داده شده است که حتی دانش آموزان از پخش موسیقی سر کلاس درس احساس نگرانی میکنند و میترسند برای معلمشان مشکلی پیش بیاید!!

یاد چند سال پیش افتادم که آخر سال بعد از اتمام درسها تو حیاط با بچه های کلاس جمع شده بودیم و موسیقی گوش میدایدم که مدیر صدام کرد و تنبیهم کرد! به خاطر پخش موسیقی که از شبکه ملی کشور پخش میشود!

عصر همان روز قرار بود بروم در شهر کناری فیزیک تدریس کنم. راننده ای که هر بار من را تا آنجا میرساند کار داشت و نتوانست دنبالم بیاید. و مجبور شدم اسنپ بگیرم.

با عجله آماده شدم و هنوز سه و نیم نشده بود که راننده اسنپ زنگ زد. گفتم بفرمایید. گفت اسنپ هستم. من متوجه نشدم چه چیزی گفت. بازهم گفتم بفرمایید و اینبار با عصبانیت گفت فرمودم دیگر! اسنپ هستم! باز جا خوردم از لحن گستاخانه اش.

پایین رفتم و سر کوچه سوار ماشن شدم. قیافه ای عبوس و پرمدعا پشت فرمان نشسته بود. مسیر طولانی تری برای رفتن انتخاب کرد که نشان میداد ناشی است و من خیلی ترسیدم و هزار بار به خودم لعنت میفرستادم که مبادا آسیبی به من برساند. الکی تلفن را دستم گرفتم و وانمود کردم که دارم صحبت میکنم و اطلاعات سفر را در اختیار فردی که پشت تلفن هست قرار میدهم. احساس میکردم اینطوری بیشتر در امان خواهم بود. راننده از نصف مسیر شروع کرد به سیگار کشیدن. نمیدانستم تذکر بدهم یا نه!

با خودم فکر کردم در انتهای سفر موقع امتیاز دادن این مورد را حتما ثبت خواهم کرد. مقنعه را روی دهن و بینی ام کشیدم که بوی سیگار اذیتم نکند. و از ترسم چیزی نگفتم!

تا اینکه در نزدیکی مقصد گفت لغو سفر بزن. گفتم چرا؟ گفت میخوام ازم کمسیون نگیرند. گفتم مگه چقدر قرار هست بگیرند؟ گفت هفت تومن.

گفتم من حساب میکنم باهاتون. با عصبانیت کفت اگر تو لغو نکنی من لغو میکنم. و تو گوشی نگاه کردم دیدم که واقعا سفر رو لغو کرده. خیلی ترسیده بودم. و نمیدونستم چکار کنم. فکر میکردم الان هست که بپیچه توی یک کوچه و وسایلم رو از دستم بگیره و بره.

دعواش کردم که چرا لغو کردی! گفت بهت گفتم خودت لغو کن و نکردی. گفتم این کار شما غیر قانونی هست چرا این کار رو انجام دادید؟ گفت برو به پشتیبانی اسنب زنگ بزن. خوشبختانه همین لحظه به مقصد زسیذه بودیم و من با عجله پیاده شدم و رفتم داخل آموزشگاه وبه خاطر رفع شدن بلایی که ممکن بود سرم بیاد خوشحال بودم.

چرا زندگی باید اینقدر سخت باشه واقعا؟ وقتی که من شروع کردم به تدریس آرزوم این بود که زیاد تدریس کنم و اونقدر کارم خوب باشه که در شهرهای مختلف ازم درخواست تدریس داشته باشند. ولی الان که به این مرحله رسیدم خیلی پشیمان هستم و در طول دو روز گذشته تقریبا به پنج پیشنهاد برای برگراری کلاس نه گفتم و این من رو خیلی آسوده میکنه. یعنی لذتی که در نه گفتن وجود دارد در هیچ چیز دیگری وجود ندارد.

البته اینبار نه گفتن هایم دلیل بسیار خوب و مهمی دارند و آن قدم گذاشتن در مسیری جدید است. میخواهم وقت و زمان و انرژی خودم را در مسیری تازه صرف کنم که احتمال میدهم ظعم موفقیت را به من خواهد چشاند.

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط