نوشتن من را از سیاهی به روشنایی هدایت کردهاست. وقتی خاطرات خاک خوردهی اعماق ذهنم را بیرون میآورم و نگاهشان میکنم، اثری پر رنگ از نوشتن در مقابل چشمانم ظاهر میشود.
روزهایی که به طور پنهانی و دور از چشم مامان، دفتر خاطرات زیبایش را که جلدی مزین به دختری بسیار دلربا، بیرون زده از اشعار حافظ داشت، از میان کتابها برمیداشتم و متنهایش را میخواندم. از احساسات مامان تعجب میکردم از اینکه چیزهای عجیبی در درونش میگذرد و از اینکه به هیچ وجه این احساسات را در دنیای بیرونی بروز نمیداد.
مامان هم مثل من دنیای دیگری را در میان نوشتههایش ساخته بود و با آنها امید به زندگی و آینده را افزایش میداد.
در همان دوران کودکی وقتی قرار بود اولین انشا را در مورد مادر بنویسیم، مامان به کمک من آمد و با استفاده از کلمات شاعرانه و قلمبه سلمبه ای که در انشا به کار برد، به من کمک کرد انشایی قابل ستایش برای معلم بنویسم و شنیدن تحسین معلم بعد از اینکه من انشایم را خواندم، حس غرور و خرسندی را در من به حد اعلا رساند. انگار که خودم آن متن را نوشته باشم. اما این حس باعث شد بفهمم نوشتن و خوب نوشتن میتواند من را دوست داشتنی کند و تحسین دیگران را نسبت به من برانگیزاند. بعدتر من انشا نویس ماهری شده بودم و از خواندن انشاهایم با صدای بلند سر کلاس بسیار خوشحال میشدم.
سال پنجم بودیم که دوستم با نام ویدا، انشایی نوشت از زبان کوزهای سفالین که سرگذشت خود را از لحظهی خاک بودن تا لحظهای که در قامت کوزهای شکسته داشت سخن میگفت. و آنقدر در شیوایی قلم و گفتار دوستم محو شدم که بارها تصمیم گرفتم از زبان اشیای مختلف قصه بگویم. اما هیچ وقت نتوانستم داستانی به زیبایی آن داستان خلق کنم.
بعد ها فهمیدم ما صرفا برای خودمان نمینویسیم. ما مینویسیم تا صدای کسانی باشیم که نمیتوانند بنویسند.