امروز را با خبر جنگ شروع کردم. جنگی که خدا میداند قرار است چه بر سر ما آورد. چیزی رخ نداده اما زندگیهایمان زیر بار مشکلات سوراخ شده است.
دفتر مدرسه سراسر پر بود از بحث جنگ و عدهای زیاد که به طرز ناباورانهای از وقوع چنین اتفاقی به طور احمقانهای احساس خوشحالی میکردند.
من جنگ را از نزدیک لمس نکردهام. هرچند دیدن پناهگاههای تاریک و ترسناک مدرسه برایمان عادت شده بود و داستان بمباران و استرسهایش را بسیار زیاد از مامان و بابا شنیده ام. در وقاع مواجهی بسیار نزدیک من از جنگ، مطالعه کتاب بادبادک باز بود. در میان سطرهای آن کتاب من در جنگی که در افغانسات گذشته بود حاضر بودم و با تمام وجودم تاریکی و سیاهی جنگ را در بین کلمات آن کتاب احساس کرده ام.
اما میدانم که اگر واقعا جنگی رخ دهد تاریکی هزاران برابر بیشتر وجود ما را در بر خواهد گرفت.