خب همین الان از کلاس تقریبا دو ساعتی ترمودینامیک تموم شدم. کلاس آنلاین ویژهی بچه های دهم ریاضی بود که برای آزمون نهایی آمادشون کنه. کار تدریس فیزیک برایم خیلی ساده شده و به راحتی و فیالبداهه دارم تدریس میکنم. همین باعث میشه بهرهوری من در این کار بیشتر بشه.
دانش آموزان خوب و فعال شرکت کننده در کلاس هم باعث میشوند برای تدریس انگیزه بسیاری داشته باشم اما دلم میخواهد بیشتر موارد توسعه فردی و روانشناسی را تدریس کنم. خودم را بیشتر بشناسم و به دیگران کمک کنم تا خودشان را بیشتر بشناسند.
این دو روز فعالیت در پیج اینستاگرام برام دوباره حسهای بد آمیخته با شکست را به همراه آورده است. اینکه یک پست ناگهان پربیننده میشود اما پست دیگر با شکست مواجه میشود برایم سخت است. درست است که تصمیم گرفته ام کار درست را انجام دهم و توجهی به این موارد سطحی نداشته باشم اما ناخودآگاهم دچار اذیت میشود.
در چنین مواردی نیاز به دوری از شرایط و عدم فعالیت دارم اما نمیتوانم و نباید این کار را انجام دهم. پس سعی میکنم با خودم به صلح برسم و چشم به موارد سطحی ندوزم.
در حال و هوای خراب خودم داشتم سیر میکردم که پیامی از طرف دوست و همکار عزیزم آمد. کتابی که برایش فرستاده بودم به دستش رسیدهه بود و چقدر با مهر و اشتیاق برایم وویس داده بود. همینطور که داشتم صدایش را میشنیدم، اشک میریختم و به همین دلیل نتوانستم در جوابش وویسی ارسال کنم. چون اشک و بغض اجازه نمیدادند.
روحم شفافتر شد از مهری که فرسنگها راه را طی کرد و به قلبم رسید. چقدر دنیا نیاز دارد به حضور چنین افرادی که مهر و اشتیاق خود را بیدریغ نثار دوستانشان میکنند. و من چقدر خوششانس هستم که چنین دوستانی را در این دنیای عجیب و غریب پیدا نمودهام.
فقط صدای تک نوازی استاد جلیل شهناز و نوشتن در این خانه و فکر کردن به مهر و محبت دوستان میتواند احساساتم را تحت کنترل درآورد وگرنه که از شدت تداخل احساسات عجیب و غریب میخواهم که سر به کوه و بیابان بگذارم.