امروز پنجشنبه هست. از آن روزهای پرکار و پرتلاش.
این را که گفتم یاد سودا (سِودا) افتادم. یکی از دوستان جدیدم. زنی که جدیت و مهربانی از چهره اش میبارد.
او مدیر یک موسسه آموزشی هست و تقریبا به تنهایی کارهای راهاندازی موسسه را انجام داده است.
هیچ وقت آرایش نمیکند. چهره اش اصیل است و نگاهش تیزبین.
روزهای زوج در موسسه اش تا شب تدریس میکند و روزهای فرد هم به خودش و خانواده اش میرسد. شاید درس هم میخواند. قصدش رفتن است میخواهد برود. من هم احساس میکنم اینجا و مخصوصا این شهر برای او تنگ و طاقت فرسات.
در دنیای موازی اگر ما در دنیایی آزادتر زندگی میکردیم او شهرش را دوست میداشت و برای پیشرفت موسسه اش تلاش میکرد.
هر روز به نوجوانان بیشتری آموزش میداد و بیشتر و عمیقتر میخندید.
آرامش درونی اش به طور کامل بر چهره اش نمایان است. قیافهای که مطمئن است. نه به همراهی دیگران، بلکه به وجود قدرتمند خودش.
دارد به سختی نواختن یک ساز را یاد میگیرد. این را از صحبتی که آن شب در تلگرام داشتیم آموختم.
شاید فکر میکند در کشوری دیگر، چیزی که روحش را التیام میبخشد و تنهاییاش را پر میکند همین ساز است.
میخواهم بیشتر از سودا بگویم اما چیز بیشتری از او نمیدانم. شاید در آینده دوستیام با او عمیقتر شود و شما را هم با او بیشتر آشنا کردم.