در حالی این نوشته را مینویسم که شهر در تاریکی کامل فرو رفته است.
ساعتی پیش که در بازار بزرگ شهر در حال خرید چیزی بودم برق رفت.
مثل تمام روزهای گذشته! اما اینبار نه در خانه، بلکه در میان جماعت انبوه داخل بازار بودم که برق رفت.
هیاهوی عجیبی در بازار پیچید. مردی از گوشهای سر داد که لابد نیروگاه شهر را زدهاند.
خندههای بلندی فضای بازار را پر کرد. برایم عجیب بود خندیدن به چنین تفکر وحشتناکی.
همین امروز بود که سر کلاس یازدهم ریاضی یاد کتاب بادبادکباز خالد حسینی افتادم. به بچهها گفتم به نظر من بدترین اتفاقی که میتواند در طول عمر انسان رخ دهد، جنگ است. و به راستی حتی تصورش هم برای من قابل تحمل نیست.
در تاریکی شهر که به سمت ماشین قدم برمیدارم، به اتفاقات احتمالی آینده فکر میکنم. حالم به خاطر موضوع شخصی دیگری گرفته است و همه باعث میشوند اشک از چشمانم جاری شوند.
احساس تنهایی در میان برهوت تاریک شهر و فکرهای سیاه و تلخ که بی وقفه بر ذهنم هجوم میآورند، قابل تحمل نیست.
به کافهای که سر راهم است نگاهی میاندازم. نور کمسویی داخل آن وجود دارد.
دلم میخواهد بروم داخل بنشینم و قهوهای سفارش دهم اما حال و حوصلهی جمعیت داخل کافه را ندارم.
ترجیح میدهم بیایم و داخل ماشین بنشینم و در تاریکی بنویسم.
به خودم قول میدهم اوضاع هرطور که باشد من به ساختن و بهتر کردن خودم و اطرافم ادامه دهم.