امروز حس و حال عجیبی دارم. ساعات پایانی چهل سال از عمرم دارد قطرهقطره میچکد و تمام میشود.
تولد در میان جنگ و حالا بازهم جنگ.
از جنگ قبلی چیزی به خاطر ندارم اما این جنگ با پنجههای خونینش بدجوری بر روح و وجودم چنگ انداخته است.
دیشب غرق شدن در اخبار خواب از سرم پرانده بود. تا ساعت سه غوطهور در اضطراب جنگ، منجمد و بیاراده برای انجام هرنوع کاری داشتم خودم را مجبور میکردم که بخوابم. خواب درمان تمام دردهای من است. نوعی التیام بر زخمهایی که خودم برایشان نمیتوانم کاری انجام دهم. اما در عالم بیخبری خواب انگار دردها خاموش میشوند.
صبح اما باز بر طبق عادت دیگر نتوانستم بیشتر از ساعت هفت به خوابیدن ادامه دهم.
باز گوشی را باز کردم و چندبار دیگر ویدیوی زده شدن شبکه خبر را دیدم. حرکات دست سحر امامی را که در هوا بی ابا حرکت میکردند و بعد صدای انفجار و خاموش شدن نمایشگر پشت سرش و فرارش را.
اخبار بد، احبار زشت، اخبار دلهرهآور، نگرانی، زندگی، صبح، پیام تبریک زودهنگام مامان که فکر میکرد امروز ۲۸ خرداد است، بدنی خشک شده و روزی که لاجرم آغاز شده بود.
کمی کش و قوس و رهایی تن از رخوت و بدحالی، لیوانی آب، و انجام عملیات روتین پوستی که در چند روز گذشته حال و حوصله انجامش را نداشتم، کمی حالم را بهتر کرد.
در حدی که بتوانم به برنامهی خواندن زبان بپردازم. به خاطر قول و قراری که با آیدا گذاشتهام. تا زنده بمانیم. تا چیزی باشد که به آن چنگ بزنیم. تا چیزی باشد که حواسمان را از اطراف پرت کند.
و درس دوم را شروع میکنم. از غرق شدن در میان کلمات خوشم میآید. حواسم پرت دنیای دیگری میشود. و این برایم نجاتبخش است.
وقتی به خودم میآیم، دوساعت گذشتهاست. باید به فکر نهار باشم. باید به فکر کارهای خانه باشم.
ساعت کمی مانده به ۱۳ است و وسوسه میشوم کمی در نت ولگردی کنم.
به صفحهی نخست روزنوشتههای محمدرضا شعبانعلی میروم. نوشتهی جدیدی نیست. دنبال نوشتههای دوستان میگردم و در کمال ناباوری میبینم که نوشتههای دوستان از نوار باریک سمت چپ روزنوشتهها پاک شدهاست.
دلیلش را نمیدانم. این صفحه را باز میکنم تا نوشتهی دیگری را اینجا پست کنم.
این روزها به نوشتن بیشتر از هر زمان دیگری احتیاج دارم. به قول حسام ایپکچی، شاید این نوشته ها آخرین نوشتههایمان باشد.
اما من برای زندگی، برای زندهماندن مینویسم. برای نمایش روزمرگیها در دل روزهای غیرعادی، در دل ترسها و اضطرابها و نگرانیها.
زنده باد زندگی.
2 پاسخ
زهره عزیزم،
تولدت مبارک
وجودت مبارک این روزها و این روزهایمان، این روزها که بیشتر از هر وقت دیگر به بهانههای کوچک برای زنده ماندن و ایستادن و تاب آوردن نیاز داریم.
تولدت مبارک رفیق ندیده.
ممنونم اعظم جانم❤️❤️❤️❤️❤️