آخرین جمعه‌ی تعطیلات چگونه گذشت؟

جمعه‌ای که فردایش هم تعطیل باشد باید زیبا باشد. اما امروز باز نمیدانم چه مرگم شده بود که دم به دقیقه باید مینشستم، های‌های گریه می‌کردم و دوباره کمر همت به تمیز کردن خانه می‌بستم.

حتی وسط غذا خوردن، فیلم دیدن، کتاب خواندن و …هم باید آن دانه‌های اشک لعنتی را از چشم بقیه دور نگه میداشتم.

خوشبختانه موقع شام داشتیم یک فیلم شدیدا گریه‌آور میدیدیم و این بهانه خوبی شد که آشکارا پیش امیر و رزناز بزنم زیر گریه و دیگر اشکهایم را به زور قورت ندهم.

 

بگذریم، به هر حال الان اشکم خشک شده و آمده‌ام اینجا تا کمی حرف بزنم و بروم.

امروز در میان همه کارها و‌گریستن‌های بی دلیل، وقتی برای تمرکز گیر آوردم. البته باید بگویم دوبار این فرصت حاصل شد؛ اول در حین اتو زدن به لباس‌ها و‌دوم در حین دوختن لبه‌های لحافی که رویش راشسته بودم اما وقت نشده بود بدوزمش.

در ابتدا قصد داشتم پادکستی باز کنم و‌در حین کار گوش دهم.

بعد به خودم نهیب زدم‌ که بابا این مغز بیچاره را ول کن تا بتواند مخازن اطلاعاتش را نظم ببخشد.

و این شد که در سکوت کامل این کارها را انجام دادم. به چشم نوعی مراقبه به این اتو کاری و دوخت و دوز نگاه کردم و سعی کردم روی فرایند و مراحل کار تمرکز کنم.

ایده‌های مختلفی به ذهنم رسید که زود در دفترم یادداشت کردم.

انگار که ذهنم تشنه این لحظات بدون تکلیف و پادکست و شلوغی بود و خلاقیتش گل کرده بود.‌‌

به راستی که برای موفق شدن تلاش بی وقفه لازم نیست، بلکه استراحت‌های کافی و مناسب واجب‌تر است.

امشب شب قدر است، یاد دوران کودکی می‌افتم. چقدر این شب‌ها را عاشقانه دوست می‌داشتیم.

  1. در مسجد کبود که حیاطی ترسناک داشت با تمام بچه‌های هم محلی و مهمانهایی که از دیگر محله‌ها آمده بودند دور هم جمع می‌شدیم. آنقدر بازی میکردیم که دیگر توانی برای عبادت و آن نماز هزار رکعتی باقی نمی‌ماند.

ما میماندیم و دوراهی لذت از بازی یا کسب ثواب از نماز هزار رکعتی!

حس اول غلبه می‌کرد البته.

یادش بخیر، مادر بزرگ نذر داشت که در شب قدر دلمه بپزد و در مسجد پخش کند. هرسال این کار را انجام می‌داد.

لقمه‌های کوچک درست میکرد و در سینی میچید و من و زهرا و اکرم باید آنها را به اعضای مسجد تعارف می‌کردیم.

دوست داشتیم این کار را.

چه شد که یک هو اینقدر بزرگ شدیم؟ مادر بزرگ دیگر نیست و آن حال و هوای خالصانه دیگر وجود ندارد؟

پریروز از استادم شنیدم که می‌گفت: من واقعا به حال کسانی که به چیزی اعتقاد و ایمان دارند غبطه می‌خورم.

چون در مشکلات چیزی یا کسی ذهنی دارند که به آن وصل شوند و احساس تنهایی نکنند.‌اما ما چی؟ همیشه تنهاییم و در وسط بدبختی‌ها و مشکلات فقط خودمان هستیم و خودمان.

این تنهایی واقعا جانکاه هست خیلی وقت‌ها.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط