شهریور نامه-روز اول

امروز روز اول شهریور است و من بعد از چند روز کاری بسیار شلوغ امروز قبل از ظهر در آرامش نسبی هستم و استرس رفتن به سر کلاسها رو ندارم.

یک کار مهم داشتم که باید انجام میدادم و الان که انجامش دادم حس خوبی دارم.

همین تیک خوردن کارهای عقب افتاده از هزاران جلسه روان درمانی برای من بهتر کار میکند. وقتی که یک کار در نهایت انجام میشود و آن گوشه از ذهنم که با فکر و خیال آن اشغال شده بود، آزاد میگردد حس تازگی و سبکی به من دست میدهد و از خوشحالی میخواهم بال دربیاورم.

دیروز آخرین روز مرداد بود و من قرار بود نوشته ای اینجا بنویسم که نشد!

چند صحنه از دیروز در خاطرم مانده که دوست دارم اینجا هم ثبت شوند:

صحنه اول: سر کلاس حرف از دهه های مختلف و ویژگی های آنها شد، بحث به دهه شصتی ها که من هم عضوی از آن گروه هستم کشیده شد. سارا که مادرش هم یک دهه شصتی هست گفت:«این دهه شصتی ها نه امکانات داشتند و نه عقل درست و حسابی.» ناگهان کلاس منفجر شد. و دوستان سارا به او فهماندند که سوتی داده و به من اشاره کردند تا سارا یادش بیاید که من هم دهه شصتی هستم.

نمیدانم سارا در آن لحظه چه حسی داشت لابد حس خجالت خفیفی هم بهش دست داده بوده اما مطمئن بود که حرفش اشتباه نیست.

آن صحنه با تایید من که واقعا دهه شصتی ها عقل درست و حسابی نداشتند و بر خلاف بچه های امروزی از هر چیز کوچکی ذوق میکردند و خوشحال میشدند(کاش به همان اندازه کم عقل باقی میماندم) و حس سرزندگی ناشی از خنده های بلند بچه ها رد شد.

صحنه دوم:دستکشهای لاستیکی نارنجی رنگ دستم بودند و پای ظرفشویی ایستاده بودم و فکر کنم داشتم ظرف میشستم.

سیستم شستن ظرف مغزم را بر روی خلبان خودکار تنظیم کرده بودم و حواسم به طور کامل معطوف فایل صوتی بود که از گوشی پخش میشد.

یک فایل صوتی با صدا و لحن دلنشین محمدرضا شعبانعلی در مورد یادگیری!

گره زدن کارهای معمول خانه به فایلهای صوتی و پادکست ها باعث میشود از انجام دادن آنها احساس پوچی به من دست ندهد. چون متأسفانه کارهای تکراری خانه را همیشه غیرقابل دوست داشتن و اتلاف کننده وقت میدانم!

صحنه سوم: ساعت سه و نیم هست و من سر کوچه منتظر تاکسی تا من را به کلاسم در شهر دیگری برساند. کلاس ساعت چهار شروع میشود و من حتما باید ساعت سه و نیم سوار تاکسی شوم که به موقع به کلاس برسم.

پنج دقیقه میگذرد و هنوز تاکسی نرسیده. به شماره ای که دارم زنگ میزنم میگویند تا چند دقیقه دیگر میرسد. یک ماشین نقره ای رنگ از دور پیدایش میشود. با عجله سوار میشوم و میگویم که لطفا سریعتر بروید چون در غیر اینصورت نمیتوانم به موقع به کلاسم برسم. حس خوبی نسبت به راننده و اینکه باعث شده من برای کلاسم تاخیر داشته باشم ندارم.

در همین فکر ها بودم که راننده ماشین را کنار زد و گفت که تسمه پاره کرده است. من عصبانی تر میشوم. دنبال چاره ای هستم که زودتر مرا از تاخیر بیشتر برهاند! دلم برای راننده هم میسوزد که دستپاچه در حال تعمیر ماشینش هست.

گویا درست میشود و کمی جلوتر میرویم، درست در خروجی شهر باز تسمه پاره میشود! خوشبختانه جایی هستیم که ماشینهای سواری برای آن شهر نگه میدارند. دربست میگیرم و بازهم میگویم لطفا سریعتر من را به کلاسم برسانید.

اما این راننده هم انگار زیاد حرفه ای نیست و من مطمئن میشوم یک ربع دیرتر به کلاس میرسم. با اینکه خیلی عصبانی هستم با گفتگوهای درونی سعی در آرام کردن خودم دارم. با خودم میگویم خب عیبی ندارد که دیر کنی. ازبچه ها عذرخواهی میکنی و بعد برایشان جبران میکنی. چند نفس عمیق میکشم و از نگاه کردن به ساعت دست میکشم. چون انگار ساعت هم با من سر ناسازگاری دارد در آن لحظات، و سرعت گذرش را دو برابر کرده است.

به هر زحمتی که شده به دم آموزشگاه میرسم و با عجله وارد کلاس میشوم و تا بند و بساطم را پهن کنم چند دقیقه دیگر هم سپری میشود.

با شروع تدریس دوباره همه چیز را فراموش میکنم و غرق تزریق قوانین نیوتن به مغز دانش آموزان میشوم.

صحنه چهارم: زیر آسمون توی باغ دراز کشیدم و دارم هوای مطبوع باغ رو نفس میکشم و به روزی که در حال تموم شدن هست فکر میکنم و از اینکه فردا روز خلوتی هست در پوست خود نمیگنجم.

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط