جدیدترین مطالب

سه‌شنبه‌های قدردانی

امروز بنابر قراری که گذاشتیم از یک نفر به‌خاطرِ تاثیر مثبتی که بر کار و زندگیمون گذاشته قدردانی می‌کنیم. من امروز از فرزان رنجبر تشکر می‌کنم. قدردانی از صدا و لحن دوست‌داشتنی و اثرگذارش در پادکست رواق، به‌خاطر اسپین‌آف ۱و۲ کتاب درمان شوپنهاور و وقتی نیچه گریست

ادامه‌ی مطلب ...

تولد نقطه‌ی آبی کمرنگ

شاید تاثیرگذارترین نوشته‌ی علمی که مردم عادی بیشتر از سایر نوشته‌های علمی آن را خوانده‌اند، متنی نوشته شده توسط کارل ساگان در مورد نقطه‌ی آبی کمرنگ، می‌باشد. دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملا مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در

ادامه‌ی مطلب ...

۳۲دندان ذهن و عقل من

داستان از شنیدن فایل ضبط شده‌ی یکی از جلسات نویسنده‌ساز شروع شد. شاهینِ دنیای نویسندگی چنین گفت در میان صحبت‌های شیرین و دلنشینش:   جسم دندان دارد. ذهن هم دندان دارد، یا باید داشته باشد. خوراک ذهن اطلاعات است. داده را باید جوید تا به دانش و مهارت تبدیل شود. دندان ذهن کتاب است. ۳۲ کتاب (قدری کم‌تر یا بیشتر). ۳۲ کتاب که ابزار اندیشیدن تو هستند. کتاب‌هایی که جهان‌بینی‌ات را می‌سازند. همان‌طور که دندان جسم با یک بار مسواک زدن از گزند پوسیدگی در امان نیست، این ۳۲ کتاب را باید بارها و بارها خاند. یک بار خاندن فرقی با نخاندن ندارد.   و شنیدن همین عبارات همان و سرگشته و حیران شدن من همان.   انگار که من در تمام این سالها بی‌توجه به دندانهایم بوده‌ام و هیچ به یاد نداشته‌ام که دندانهای قابلی در دهان ذهن خود ندارم. همین است که گاهی زندگی بدون اینکه به خوبی

ادامه‌ی مطلب ...

هفته نگار:ترک اعتیادی دیرینه

یک ماهی هست که اپلیکیشن اینستاگرام را از گوشی حذف کرده‌ام و به طور تقریبی دو ساعت از تایم استفاده از گوشی را کاهش داده‌ام. خوب که فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم این دوساعت و اندی باقی‌مانده از زمان استفاده از گوشی هم به کارهای خلاقانه سپری شده‌است و بازدهی من در انجام کارهای متمرکزانه بیشتر شده‌است. به راحتی می‌توانم در حین انجام کارهای خانه به پادکست‌های سرگرم‌کننده گوش دهم و در زمانهای خلوت‌تر به فایلهای صوتی کلاسها و پادکست‌های مهم‌تر. با گوشی می‌توانم کارهای هماهنگی کلاسهایم و ارتباط با دانش‌آموزان و فروش محصولات آموزشی خودم را پیگیری کنم و به جای پرداختن به پست‌های دیگران و ایجاد درگیری‌های ذهنی که در ادامه به سراغم می‌آیند، کارهای مهمی مثل رسیدگی به امور خانه را انجام دهم. به این صورت ذهنم آرامتر است و تشویش آماده کردن پست و استوری و چک کردن بیهوده‌ی دایرکت و پست‌های دیگران را ندارم. مدتی بود

ادامه‌ی مطلب ...

سفری در خواب با کتاب سفر در خواب

می‌دانستم امروز در مدرسه از آن برنامه‌های مسخره برگزار خواهد شد. اجبار و حکومت ایدئولوژی این روزها در مدرسه بیداد می‌کند. آموزش کم‌رنگ موجود هم جایش را به سیاهی داده است. با علم بر این که ساعاتی از کلاسهایم را از دست خواهم داد، درست وقتی داشتم از در خارج می‌شدم؛ برگشتم و کتاب «سفر در خواب» شاهرخ مسکوب را در کیفم گذاشتم و راه افتادم. ساعت ده و نیم بود که مراسم آغاز شد و کلاسم را از دستم گرفتند، و من را در میان دوراهی گذاشتند. اما کتاب من را نجات داد. به گوشه‌ای خزیدم و کتاب را بغل کردم. صداهای مزاحم نمیگذاشتند در کتاب غرق شوم. به حیاط پشتی مدرسه پناه بردم. هوا سرد بود به آرامی به ماشینم که آن نزدیکی پارک کرده بودم پناه بردم و قطعه ای از شوپن را از کانال موزیکم پخش کردم و غرق شدم در کوچه‌ها و خاطرات اصفهان و

ادامه‌ی مطلب ...

چند اسکرین‌شات در انبار گوشی

رفتم به آرشیو اسکرین‌شات‌های گوشی و چیزهای خوبی را مجدد دیدم که نکات مهمی برام یادآوری شد. مثل این جملات جالب که یادم نیست از چه منبعی برداشتمشون🙃:          

ادامه‌ی مطلب ...

در کوی دوست؛ماجرایی جدید

کتاب را به دست می‌گیرم. بویش می‌کنم و به جلد ساده و لیمویی رنگ آن دستی می‌کشم. با احتیاط صفحه‌ای از میان و ابتدای کتاب را باز می‌کنم. پاراگرافی در ابتدای متن اصلی من را مجذوب خود می‌کند و کتاب همچون یاری پر از اشتیاق، دست من را محکم می‌گیرد و با قدم‌های تند به کوی دوست می‌کشاند. کتاب جدیدم ماجرایی جدید برایم رقم زده است. در کوی دوست، نوشته شاهرخ مسکوب

ادامه‌ی مطلب ...

جملاتی از دفترک۲

حرفه‌ای ها هرگز فی‌البداهه کاری انجام نمی‌دهند. خلبان‌ها از برنامه‌ی روزانه‌ی خطوط هواپیمایی پیروی میکنند. سربازان از برنامه عملیات نظامی پیروی میکنند. پزشکان از برنامه درمانی پیروی میکنند. مشکل ما، نداشتن برنامه اصولی و پایبند بودن به این برنامه است. ما وقتی به موفقیت میرسیم که بدانیم دنبال چه هستیم.   در واقع تنها راه ادامه حیات، نادیده گرفتن چیزهایی هست که دوستشان نداریم و همچنین چیزهایی که در مورد آدم‌ها و جهان که ما را آشفته می‌کنند. ایوان کلما-نه فرشته نه قدیس   اصلن هم نگران گم شدنت نباش. آن کس که اگر کم باشی گُمت می‌کند، همانی است که اگر زیاد باشی حیفت می‌کند. سعی نکن متفاوت باشی! فقط خوب باش! چارلی چاپلین-خطاب به دخترش   استعداد مهم است اما شایستگی ما برای انجام یک کار با سختکوشی مشخص می‌شود. از سایت شاهین کلانتری   خطا همیشه یک گزینه روی میز است. اگر در کارها شکست نخورید نمی‌توانید

ادامه‌ی مطلب ...

مسافر‌نامه به جای سفرنامه

کتابی که امروز در حال رونویسی از روی جملاتش بودم، کتابی بسیار جذاب از شاهرخ مسکوب بود. این کتاب داستان سفر مسافری ناشناس است برای کسب معاش از راه تدریس ادبیات. تمام صحنه‌ها به خوبی توصیف شده‌اند به قدری که هنگام خواندن توصیفش از مراحل مختلف سفر، میتوانیم خودمان را به طور کامل در میان صحنه تصور کنیم. وقتی در صفحه‌ی اول داستان میخوانم: از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبح‌ها تاریک است. دو تا زن به ساعت‌های‌شان نگاه می‌کردند. و می‌دویدند. در تلاش معاش! توجهم به تمام صبح‌هایی جلب می‌شود که از خانه بیرون خواهم رفت. چطور ممکن است با این جملات ساده توصیفی چنین دلنشین از یک صحنه‌ی عادی را رقم زد؟ تلاش میکنم. هر چیزی که به چشم می‌بینم را در قالب جملات جا می‌دهم. توجهم به اتفاقات پیرامونم بیشتر می‌شود. در جایی دیگر از کتاب، مسافر قصه در پی تمام مراحل خسته کننده‌ی عبور

ادامه‌ی مطلب ...

هفته نگار: وقتی که کم می‌آورم

یک هفته کاری دیگر به سر آمد. عصرهای چهارشنبه برای من حکم آزادی دارد. احساس رها بودن و آزادی را با تمام وجود لمس می‌کنم. بعد از آخرین کلاسم نفسی راحت می‌کشم و به دنبال بهانه‌ای برای خوشگذرانی‌های کوچک هستم. فرصت خوبی هست برای اینکه پیاده در شهر بگردم و به مغازه‌ها سرک بکشم. امروز هم بعد از کلاس ماشین را در کوچه‌ای خلوت در مرکز شهر پارک کردم و پیاده راه افتادم. هوا عالی بود. خنکی بهار کوهستان را داشت. نه تیز بود و نه خشک. دستانم را در جیب کاپشن بردم و کاپشن را محکم به خودم چسباندم تا گرمایش حسابی من را در آغوش بکشد. در این سرمای تازه‌واردِ پاییزی نیاز به در آغوش گرفته شدن و به آغوش کشیدن بدجوری غوغا می‌کند. همینطور که راه میرفتم به چند روز گذشته فکر کردم. به لحظاتی که توانستم خشم خود را کنترل کنم و منطقی و عاقلانه با

ادامه‌ی مطلب ...